انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر »نتایج جستجو


نتایج جستجو میان پاسخ های کاربر: الی . ارمیا
تعداد نتایج (1554) نتیجه
یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۳ ۰۶:۲۵ بعد از ظهر
مناجات باخدا | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: مناجات
 

خدایا
به ما یاد بده

آنچه را که به دیگران یاد میدهیم
 
سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴ ۰۱:۱۴ بعد از ظهر
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: 1394
 


یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را می‌دیدم. در آن بلندی، خانه سفیدی را نشانم داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و می‌کشمت بالا!»

وقتی قرار شد قبل از عقد صحبت‌های‌مان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «‌زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که می‌خواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»

به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقد‌مان برویم پیش امام.

سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت: «‌‌شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام می‌دهم. اما از من نخواهید لحظه‌ای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمی‌توانم جواب این کارم را بدهم!»

گفت: «‌حج که بودم، هر بار خانه خدا را طواف می‌کردم، شما را هم در کنار خودم می‌دیدم. آن موقع فکر می‌کردم این نفس من است که نمی‌گذارد به عباداتم برسم، اما بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجایید، ‌ایمان پیدا کردم که آن حضور، قسمت من بوده که در طواف همراهم بوده!»

حرف‌هایش که به این‌جا رسید، سکوت کرد. سکوتش طولانی شد. آن قدر طولانی که من فکر کردم دیگر صحبتی نیست و باید بروم. خودم را آماده می‌کردم خداحافظی بکنم که ایشان بار دیگر به حرف آمدند و گفتند: «‌احتمال این‌که من اسیر شوم یا مجروح خیلی زیاد است؛ و در این صورت شما خیلی آزار خواهید دید؛ آیا با این حال باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟»

گفتم: «‌من آرم سپاه را خونین می‌بینم؛ من حتّی به پای شهادت شما هم نشسته‌ام!»

شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدر حاجی. آن شب حاجی تا صبح گریه می‌کرد. گریه می‌کرد و قرآن می‌خواند. سوره «یس» را با سوز عجیبی می‌خواند. نماز صبح را که خواندیم، از من پرسید: «‌دوست داری الآن کجا برویم؟»

‌گفتم: «‌گلزار شهدا

سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: «خدایا شکر!» ‌گفت: «‌همه‌اش می‌ترسیدم چیزی غیر از این بگویی!»

چند ساعت در گلزار شهدا بودیم. حاجی دلش نمی‌آمد برگردیم خانه. از همه شهدایی که در آن‌جا بودند خاطره داشت. این خاطره‌ها را با شرح و تفصیل تعریف می‌کرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

در آن صبح به یاد ماندنی، بارها به او حسودیم شد.

همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد، اذیتش می‌کردم. می‌گفتم: «حالا چه قید و بندی داری؟»

می‌گفت: «حلقه، سایه یک مرد یا زن در زندگی است. من دوست دارم سایه تو همیشه دنبال من باشد. من از خدا خواسته ام تو جفتِ دنیا و آخرتم باشی!»

مهدی تازه چهل روزش شده بود که حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب. در آن‌جا، در منزل عموی حاجی ساکن شدیم. آن‌ها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتی که در حق من و مهدی می‌کردند، ما یک‌جورهایی احساس شرمندگی می‌کردیم. چون فکر می‌کردیم به هر حال آنها را به زحمت انداخته‌ایم.

این مسأله را با حاجی در میان گذاشتم. او وقتی دید من از این مسأله چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. وسایلمان را که جمع کردیم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانت شدیم و رفتیم به اندیمشک.

وسایل را در یکی از خانه‌های بیمارستان شهید کلانتری خالی کردیم. وقتی مستقر شدیم، حاجی گفت: «کلید این خانه را یک ماه پیش به من داده‌ بودند. اما من ترجیح می‌دادم به جای من و تو، بچه‌هایی که نیازشان بیش از ماست، از این‌جا استفاده کنند!»

رزمنده‌ها تا چشمشان به حاجی افتاد، دوره‌اش کردند. در آغوشش گرفتند و بوسیدند. یکی‌شان، انگار پدرش را بعد از مدت‌ها دیده باشد، شانه حاجی را بوسید و با دل‌تنگی گفت: «‌این چند روزه که شما نبودید، سیل آمد و سنگرهامان را آب گرفت؛ خیلی اذیت شدیم!»

حاجی نشست در میان حلقه رزمنده‌‌ها و با حوصله به حرف‌های همه گوش داد. آن‌قدر بین آن‌ها ماند و باهاشان حرف زد تا آرام شدند و قرار یافتند. وقت خداحافظی، یکی گفت: «‌حاجی ما را فراموش نکن!»

همین که به پاوه رسیدیم، حاجی مستقیم رفت به سپاه برای پیگیری مشکلات آن بچه‌ها که به سنگرشان آب افتاده بود.

اجازه نمی‌داد بروم خرید. می‌گفت: «‌زن نباید زیاد سختی بکشد!»

ناراحت می‌شدم. اخم‌هام را که می‌دید می‌گفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»

می‌گفت: «‌اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت می‌خواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. این‌ها را بگذار من انجام بدهم!»

می‌خواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»

گفتم: «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت چریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم!»

شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»

از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت می‌کردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت می‌شد. صدای اذان را که می‌شنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش می‌کرد و آرام و بی‌صدا می‌رفت و مشغول نماز می‌شد.

نیمه‌شب‌ها بلند می‌شد، وضو می‌گرفت و برای این‌که مزاحم خواب ما نباشد، می‌رفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای ناله‌های آرامش را می‌شنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود.

برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با این‌که همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمی‌دارد. تا آن‌جا که من یادم می‌آید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید. یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: ‌«اسارت و جانبازی، ایمان زیادی می‌خواهد که من آن را در خودم نمی‌بینم. برای همین از خدا خواسته‌ام شهادت را نصیبم کند؛ آن‌هم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»

بیشتر نیمه‌شب می‌آمد و سپیده صبح می‌رفت. همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش می‌بارید، سعی می‌کرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. من تمام روز را از بچه‌ها مراقبت کرده بودم. مصطفی شیر خواره بود؛ مهدی هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم راه می‌افتاد. برای همین بیشتر کارهایم مانده بود برای آخر شب که بچه‌ها خوابند. وقتی آمد، داشتم خودم را آماده می‌کردم برای شستن لباس‌ها که گفت: «‌اجازه بده من این‌کار را بکنم!»

قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: «خسته‌ای تو؛ برو استراحت کن!»

رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد وگفت: «شرمنده‌ام! حالا که قرار است لباس‌ها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»

لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»

حاجی رفت. مقداری از لباس‌ها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباس‌ها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباس‌های شسته شده را روی طناب پهن می‌کند.

آن شب برای اولین بار دیدم که گوشه چشم‌هایش چروک افتاده، روی پیشانی‌اش هم. همان‌جا زدم زیر گریه. گفتم: «چی به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده‌ای؟»

حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرف‌ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله‌ام را می‌کند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین این‌جا، باهات حرف دارم.»

نشستم؛ گفت: «تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»

گفتم: «نه!»

گفت: «من جدایی‌مان را دیدم!»

به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه‌های ‌لوس‌ حرف می‌زنی!»

گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آن‌هایی که خیلی دل‌بسته هم هستند، باهم بمانند.»

دل ندادم به حرف‌هاش. ماجرا را به شوخی برگزار کردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک‌مان یا خانه مادرت بوده‌ای، یا خانه پدری من. نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچه‌ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»

من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»

حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می‌زند، گفت: «نه، این‌طورها هم که نیست، من دارم محکم کاری می‌کنم، همین!»

گفتم: «‌به خاطر این چشم‌ها هم که شده، ‌تو بالاخره یک روز شهید می‌شوی!»

چشم‌هایش درخشید، پرسید: «‌چرا؟»

یک‌دفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا می‌کنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: «‌چون خدا به این چشم‌ها هم جمال داده هم کمال. چون این چشم‌ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده‌اند و اشک‌های زیادی ریخته‌اند.»

صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»

حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمی‌دانی آن بچه‎ها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگرنمی‌دانی من نباید آن‌ها را چشم به راه بگذارم؟»

حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمنده‌هاش. دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمنده‌ها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آن‌جای دیگر، خانه خودش باشد. داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و ‌گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شماهاست. روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»

نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق می‌پیچید، صدای به هم خوردن اسباب‌بازی‌های مهدی بود. داشت بازی‌‌اش را می‌کرد و ذوق می‌کرد. مهدی یک‌دفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه این‌جوری می‌کنی!»، دیدم چشم‌هاش تر است و لب‌هاش می‌لرزد. دل من هم لرزید. حس کردم این‌بار آمده که دیگر دل بکند و برود.

حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.

یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.

پرسیدم: «این چهاردهمی ‌کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»

گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»

سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۳۳ بعد از ظهر
عالم مجازی هم محضر خداست | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: متفرقه
 
سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳ ۰۴:۲۳ بعد از ظهر
بخش خداحافظی انجمن (( شوخی هست جدی نگیرین)) | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: بخش خداحافظی
 سلام آقای احسان فقط خدا
فکرمیکنم قد تمام موهای سرتون من تو انجمن بودم اینو میتونید ازفعالیتم تو انجمن تشخیص بدید  و تنظیمات غیبت و ... را هم بهتر ازشما بلدیم بحول و قوه خدا

حالا اون عکس رو گذاشتید که مثلا بگید خیلی زرنگید
شایدم زیادی برنامه 90 را نگاه کردید و جو زده شدید فکرکردید مثل جناب فردوسی مثلا مدرک جمع کردید  و ایناو ...
خدا ادمها رو با اون کسایی مشهور میکنه که بهشون علاقه دارن
امیدوارم روز قیامت با اقای فردوسی پور مشهور بشید شاید بتونه از هول قیامت نجاتتون بده

نکته بعدی اینکه فکرکنم میتونستید چشماتونو خوب باز کنید و ببیند که عنوان موضوع من چیه...
به این نکته هم توجه کنید که من بخاطر شما انجمن نمیام ... نه بخاطر شما نه بخاطر هیچ کس دیگه...فقط بخاطر
قصد من برداشتن کل مطالبی بود که گذاشته بودم
با ادمین خیلی حرف زدیم چند روزه وهمینطورهم سر این موضوع مذاکره داریم ولی ایشون گفتند برداشتن کل مطالب من رتبه انجمن رو میاره پایین و قبول نکردند
منم بنابر دلایلی کاملا شخصی دیگه دوست ندارم هیچ پستی اینجا بزارم
و مطمنا یه روزی علی آقارو راضی میکنم که همه نوشته هامو اسمم و ... را یکجا از اینجا پاک کنند
حالا اینکه کسی میاد اینجا سرمیزنه یا نامه هاشو چک میکنه دلیل بر این نمیشه که رفتنش دروغ بوده
یا شوخی بوده...
من به شخصه با کسی شوخی ندارم
و ضمنا اگه وجود من شما رو اذیت میکنه میتونید چشماتونو ببندید و نبینید
من تا همین الانشم چند ماهه بچه ها برام نامه فرستادن ولی  انقدر گرفتارم که نتونستم جواب بدم... و خیلی هاشون ازمن قهر کردن
ازهمینجا به همشون میگم
نه حوصله جواب دادن دارم....نه فرصت .... و نه احساسی بهشون....
و همینجا ازشون عذر میخوام
مطمئنم شرایطمودرک میکنن....
یه توصیه خواهرانه هم بهتون میکنم
دلتون زیاد کباب نشه...چون هیچ فایده ای نداره....زیاد هم به این برنامه های فردوسی پور نگاه نکنید که آثار سوئو اش بیشتره انگار رو شما...
یک سخن هم با علی آقای عزیزمون داشتم :

علی آقا...ادمین بزرگوار...رفیق نایاب...دوست گرامی....من انقدر میام بهت درخواست میدم که بلاخره راضی بشی همه نوشته های منو برداری...






دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳ ۰۱:۱۰ بعد از ظهر
۩۞۩ آخرین پست الی . ارمیا ، تقدیم به همه دوستان ..یاعلی ۩۞۩ | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: بخش خداحافظی
 سلام علی آقا
اگه ممکنه لطف کنید
اسم
رسم
متن
دلنوشته
و....
کلا هرچی در انجمن ازمنه بردارید

حتی یادی هم ازم باقی نمونه



جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۳ ۱۲:۴۸ قبل از ظهر
هیچ وقت از کسی گله ای نداشته و ندارم... | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: جانبازان و ازادگان
 
نمیدونم چی بگم
خیلی دلم گرفت
سه شنبه ۲۸ امرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۳۲ بعد از ظهر
*****))(( تقدیم به یارمهربان و صبورم.... اصل و ریشه ام...))((***** | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: دلنوشته های الی . ارمیا
 

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم  زپی جانان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم...

تو این روزها عذاب آورترین اتفاق مریضی عزیزانمان است و بدترین حالت زمانی که بدانیم دیگر خیلی میان ما نیستند.

خدایا ای بار دیگر چه آزمایشی است تا کی تحمل کنم وقتی فهمیده ام یکی از عزیزانم روزهای عذاب آور و مرگ در انتظارش است تا کی تحمل کنم؟؟؟یکی را شفا دادی و یکی را میخواهی ببری...

لحظه ای سکوت و فقط یک دعا دوست من...


سه شنبه ۲۸ امرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۱۰ بعد از ظهر
اولین روز بارانی....(رضا) | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: دلنوشته های الی . ارمیا
 

این دست نوشته را برای تو می نویسم...دعا میکنم بخوانی و دوباره قوت قلب بگیری...

برای این روزهای پر از غمت می نویسم...شاید بهتر باشد بگویم روزهای پر از غممان...

با غم تو قلب من هم ازرده می شود...

گل نازم این دست نوشته برای دل تنگ توست که این روزها مانند ابر بهار گریه هایت وجودم را به اتش می کشد...و تنها سکوت میکنم و در دل دعا که دیگر از غروبهای جمعه بغضت نگیرد...دعا میکنم دیگر تنهاییها ازارات ندهد...دعا میکنم ارامشت تنها لحظات در خواب نباشد و در عالم واقعیت خدایمان ارامش را به دلت ارزانی دارد...

شاید آمدی و این دست نوشته ها را خواندی و ساعتی آرامش به قلبت بازگشت...

در مقابل تمام شانه ای که تو پناه بردی و تنها ماندی تو را به اغوش خدا میسپارم...ببین خدا هنوز هست...بی تابی مکن...

خدا خودش قول داده است روزی ما را برای همیشه بازمیگردانت پیش خودش...کمی دیگر طاقت بیاور


 


 

سه شنبه ۲۸ امرداد ۱۳۹۳ ۱۱:۳۳ قبل از ظهر
♕ ♚ ♛ رضا جان! هزارن کلید هم قفل دلتنگی هایم را باز نمیکند ♕ ♚ ♛ | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: دلنوشته های الی . ارمیا
 
نوشته شده توسط : یاسمن »
آخه همچین نوشتی رضا جان من فک کردم یعنی کی ممکنه باشه
اومدم دیدم امام هشتم خودمونه که
خب راستش منم یکم شک زده شدم اما نه به طرز فجیع  همون به طرز معمولی

دیگه دیگه....
اینم یه روش جذب مخاطبه
دوشنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۵۰ بعد از ظهر
♕ ♚ ♛ رضا جان! هزارن کلید هم قفل دلتنگی هایم را باز نمیکند ♕ ♚ ♛ | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: دلنوشته های الی . ارمیا
 یه بنده خدایی برام اعتبار زده بودن که :
کلا عادت داری آدم رو به طرز فجیعی شوک زده کنی !!!!

کلی خندیدم به حرفشون.... ازتون عذرمیخوام که شوک زده کردم.... اونم به طرز فجیع....

این عکس رو هم خودم گرفتم...تقدیم به شما بابت اینکه به طرز فجیع باز شوک زده کردمتون
دوشنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۴۹ بعد از ظهر
♕ ♚ ♛ رضا جان! هزارن کلید هم قفل دلتنگی هایم را باز نمیکند ♕ ♚ ♛ | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: دلنوشته های الی . ارمیا
 یه بنده خدایی برام اعتبار زده بودن که :
کلا عادت داری آدم رو به طرز فجیعی شوک زده کنی !!!!

کلی خندیدم به حرفشون.... ازتون عذرمیخوام که شوک زده کردم.... اونم به طرز فجیع....

این عکس رو هم خودم گرفتم...تقدیم به شما بابت اینکه به طرز فجیع باز شوک زده کردمتون
دوشنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۰۴ بعد از ظهر
رضا و رضوان (1) | نویسنده: الی . ارمیا |انجمن: دلنوشته های sadaf
 
نوشته شده توسط : مبشره »
نوشته شده توسط : الی . ارمیا »
سلام
فکرکردم رضا و رضوان اسم مثلا یه شخصیه عکسشو گذاشتید

سلام
خخخخخخخخخخ
حق داری الی . ارمیای عزیز از بس پست های عکس زیاد شده


حالا چقد هم به هم میاند
رضوان اسم دختره یا پسر

صفحه 1 از 130 < 1 2 3 4 130 > آخرین »









انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 10:54 پیش از ظهر